نگاهی به جعلیات تاریخی


جعلیات در شاهنامه


با گرمترین درودها
با شما پیمان بسته بودم که پس از یک ماه با یک نوشته ی
بی همانند در میان تمام تارنماهای روشنگری در خدمت شما باشم.
برداشت یکی از داستانهای اسلامی را به گونه ی بسیار نامحسوس
از یکی از داستانهای کهن ایرانی را دریافتم و شروع به
گردآوری همه ی مدارک نمودم و تمام آنها را مانند دانه های
زنجیری به هم وصل کردم ولی شوربختانه در آخر که تنهای
تنها یک دانه ی زنجیر باقی مانده بود تا تمام دانه ها
به همدیگر وصل شوند و تشکیل یک زنجیر را دهند
آن را گم کردم.ولی کنکاش من برای پیدا کردن آخرین
دانه ی زنجیر ادامه خواهد داشت.
از این رو برای اینکه پیش دوستان گرامی شرمسار نشوم
یک نوشته ی منتشر نشده(خودم تاکنون در جایی ندیدم) را
برای شما به ارمغان می آورم تا پیمان خویش را زیر پا
نگذاشته باشم:

 

 

جعل داستان رستم و تهمینه در شاهنامه های امروزی


داستان زیر را با دقت بخوانید :


رستم دلاور سترگ شاهنامه ، رخش خویش را گم می کند
و در پی ردپای آن به شهر سمنگان می رسد،پادشاه
سمنگان از رستم پذیرایی می کند و با او پیمان
می بندد که اسب او را پیدا کند و از او می خواهد
شب را در شهر سمنگان به بامداد برساند.
رستم می پذیرد و به آسایشگاهی که برایش فراهم کردند
می رود تا استراحت کند ولی پس از اندک زمانی:
  
  
  
چو یک بهره از تیره شب در گذشـت 
شـباهـنـگ بر چرخ گردان بگشت 

سخـن گفـتـن آمد نهفتـه به راز 
در خوابـگـه نرم کردند باز 

یکی بـنده شمعی معنبر به دسـت 
خرامان بیامد بـه بالین مـسـت 

پـس پرده اندر یکی ماه روی 
چو خورشید تابان پراز رنـگ و بوی 

دو ابرو کـمان و دو گیسو کـمـند 
بـه بالا بـه کردار سرو بـلـند 

روانـش خرد بود تـن جان پاک
تو گفـتی که بـهره ندارد ز خاک

از او رسـتـم شیردل خیره ماند 
برو بر جـهان آفرین را بـخواند 

بـپرسید زو گفـت نام تو چیسـت 
چـه جویی شب تیره کام تو چیست 

چـنین داد پاسـخ که تهمینـه‌ام 
تو گویی که از غم بـه دو نیمـه‌ام 

یکی دخـت شاه سمنگان مـنـم 
ز پـشـت هژبر و پلنـگان مـنـم 

بـه گیتی ز خوبان مرا جفت نیست 
چو مـن زیر چرخ  کبود اندکیسـت 

کس از پرده بیرون ندیدی مرا 
نـه هرگز کس آوا شـنیدی مرا 

بـه کردار افـسانـه از هر کسی 
شـنیدم هـمی داستانـت بسی 

که از شیر و دیو و نهنگ و پلـنـگ 
نـترسی و هستی چنین تیزچنـگ 

شـب تیره تنـها بـه توران شوی 
بـگردی بران مرز و هـم نـغـنوی 

بـه تـنـها  یکی گور بریان کنی 
هوا را بـه شمـشیر گریان کنی 

هرآنکس که گرز تو بیند به چنگ 
بدرد دل شیر و چـنـگ پـلـنـگ 

برهـنـه چو تیغ تو بیند عـقاب 
نیارد بـه نـخـچیر کردن شـتاب 

نـشان کمـند تو دارد هژبر 
زبیم سـنان تو خون بارد ابر 

چو این داسـتانـها شـنیدم زتو 
بـسی لـب بـه دندان گزیدم زتو 

بجستـم هـمی  کفت و یال و برت 
بدین شـهر کرد ایزد آبـشـخورت 

تو نیز کنون گر بـخواهی مرا 
نـبیند جزین مرغ و ماهی مرا 

یکی آنک بر تو چنین گشـتـه‌ام 
خرد را زبـهر هوا گشـتـه‌ام 

ودیگر که از تو مـگر کردگار 
نـشاند یکی  پورم اندر کنار 

مـگر چون تو باشد بـه مردی و زور 
سـپـهرش دهد بـهره کیوان و هور 

سـه دیگر که اسپت بـه جای آورم 
سمـنـگان هـمـه زیر پای آورم 

چو رستـم برانسان پری چـهره دید 
زهر دانـشی نزداو بـهره دید 

ودیگر که از رخـش  داد آگـهی 
ندید ایچ فرجام جز فرهی 


بـفرمود تا موبدی پرهـنر 
بیاید بـخواهد ورا از پدر 

چو بشنید شاه این سخـن شاد شد 
بـسان یکی سرو آزاد شد 

بدان پهـلوان دادآن دخـت خویش 
بدان سان که بودسـت آیین  و کیش 

بـه خشـنودی و رای وفرمان اوی 
بـه خوبی بیاراسـت پیمان اوی 

چو بـسـپرد دخـتر بدان پهـلوان 
هـمـه شاد گشـتـند پیر و جوان 

زشادی بـسی زر برافـشاندند 
بر پـهـلوان آفرین خواندند 

که این ماه نو بر تو فرخـنده باد 
سر بدسـگالان تو کنده باد 

چو انـباز او گـشـت با او براز 
بـبود آن شـب تیره دیر و دراز 

چو خورشید تابان زچرخ  بـلـند 
هـمی خواست افگند رخشان کمند 

بـه بازوی رستـم یکی مـهره بود 
که آن مهره اندر جهان شـهره بود 

بدو داد و گفـتـش که این را بدار 
اگر دخـتر آرد ترا روزگار 

بـگیر و بـگیسوی او بر بدوز 
بـه نیک اخـتر وفال گیتی فروز 

ور ایدونـک آید زاخـتر پـسر 
بـبـندش بـبازو نـشان پدر 

بـه بالای سام نریمان بود 
بـه مردی و خوی نریمان بود 

فرود آرد از ابر پران عـقاب 
نـتابد بـه تـندی بر او آفـتاب 

هـمی بود آن شـب بر ماه روی 
هـمی گفت از هر سخن پیش اوی 

چو خورشید رخشنده شد بر سپـهر 
بیاراسـت روی زمین را بـه مـهر 

بـه بدرود کردن گرفـتـش  بـه بر 
بسی  بوسه دادش به چشم و به سر 

پری چـهره گریان ازو بازگـشـت 
ابا اندوه و درد انـباز گـشـت 

بر رسـتـم آمد گرانـمایه شاه 
بـپرسیدش از خواب و آرامـگاه 

چو این گفته شد مژده دادش به رخش 
برو شادمان شد دل تاج‌بـخـش 

بیامد بـمالید و زین برنـهاد 
شد از رخش رخـشان و از شاه شاد 
 

 


چو نه ماه بگذشت بر دخـت شاه 
یکی پورش آمد چو تابـنده ماه 

تو گفتی گو پیلتن رستم‌سـت 
وگر سام شیرست و گر نیرم‌سـت 

چو خندان شد و چـهره شاداب کرد 
ورا نام تهمینه سـهراب کرد 

چو  یک  ماه شد همچو یک سال بود 
برش چون بر رسـتـم زال بود 

چو سه ساله شد زخم چوگان گرفت 
بـه پنـجـم دل تیر و پیکان  گرفت 

چو ده ساله شد زان زمین کس نبود 
که یارسـت یا او نـبرد آزمود 

بر مادر آمد بـپرسید زوی 
بدو گفـت گسـتاخ بامن بـگوی 

که من چون زهمشیرگان برترم 
هـمی بـه آسمان اندر آید سرم 

زتـخـم کیم وز کدامین گهر 
چـه گویم چو پرسد کسی از پدر 

گراین پرسش از من بـماند نـهان 
نـمانـم ترا زنده اندر جـهان 

بدو گفـت مادر که بشنو سخـن 
بدین شادمان باش و تندی مکـن 

تو پور گو پیلـتـن رسـتـمی 
ز دسـتان سامی واز نیرمی 

ازیرا سرت زآسـمان برترسـت 
که تخـم تو زان  نامور گوهرست 

جـهان‌آفرین تا جـهان آفرید 
سواری چو رسـتـم نیامد پدید 

چو سام نریمان بـه گیتی نبود 
سرش را نیارسـت گردون بـسود 

یکی نامـه از رستم جنـگ جوی 
بیاورد وبـنـمود پـنـهان بدوی 

سه یاقوت رخشان به سه مهره زر 
از ایران فرسـتاده بودش پدر 

بدو گفـت افراسیاب این سخـن 
نـباید که داند زسر تا  به بـن 

پدر گر شناسد که تو زین نشان 
شدسـتی سرافراز گردنگـشان 

چو داند بخواندت نزدیک  خویش 
دل مادرت گردد از درد ریش 

چـنین گفـت سهراب کاندر جهان 
کسی این سخن را ندارد نهان 

بزرگان جـنـگ‌آور از باسـتان 
زرستـم زنند این زمان داسـتان 

نـبرده نژادی که چونین بود 
نـهان  کردن از مـن چـه آیین بود 

کنون مـن ز ترکان جنـگ‌آوران 
فراز آورم لشـکری بیکران 

برانگیزم از گاه کاووس را 
از ایران ببرم پی طوس را 

بـه رستم دهم تخت و گرز و کلاه 
نـشانمش بر گاه کاووس شاه 

....

 

در داستان اساطیری فوق چند بیت حذف شده و این چند بیت اضافه شده:


بـفرمود تا موبدی پرهـنر 
بیاید بـخواهد ورا از پدر 

چو بشنید شاه این سخـن شاد شد 
بـسان یکی سرو آزاد شد 

بدان پهـلوان دادآن دخـت خویش 
بدان سان که بودسـت آیین  و کیش 

بـه خشـنودی و رای وفرمان اوی 
بـه خوبی بیاراسـت پیمان اوی 

چو بـسـپرد دخـتر بدان پهـلوان 
هـمـه شاد گشـتـند پیر و جوان 

زشادی بـسی زر برافـشاندند 
بر پـهـلوان آفرین خواندند 

که این ماه نو بر تو فرخـنده باد 
سر بدسـگالان تو کنده باد 


افزوده شدن چند بیت بالا به داستان شاید به وسیله ی
افرادی بوده که از سوی حکومت وقت مامور نسخه برداری
از شاهنامه بودند و چون استاد توس با زبان زیبای چامه ی خویش
به هم آغوشی رستم دستان با تهمینه اشاره کرده بوده،دین اسلام
را در معرض خطر جدی دیده(!!؟؟) وآنها را حذف کرده و برای
دادن یک وجهه قانونی به کار رستم با در آوردن چامه هایی
از خویش یا نسخه برداری چند چامه ی استاد در جاهای دیگر شاهنامه
که بی ربط با موضوع نبوده ، تلاش نمودند تهمینه را به عقد اسلامی
رستم درآورند و چون نمی توانستند نام آخوند را برای این کار بیاورند
از واژه ی موبد سود بردند!

و اما دلایل من برای اینکه نشان دهم ابیات فوق جعلی هستند :

یکبار دیگر داستان را مرور کنید :

در ابتدای داستان استاد توس با آوردن این بیت :


سخـن گفـتـن آمد نهفتـه به راز 
در خوابـگـه نرم کردند باز 

به خواننده فهمانده است که استقبال تهمینه از رستم
پنهانی صورت گرفته است.اگر براستی آرمان آنها ازدواج
بوده است تهمینه سمنگانی می توانسته از راههای بسیار
شایسته تری اقدام کند نه اینکه شب هنگام پنهانی به
آسایشگاه پهلوان تاج بخش پای بگذارد!آیا وی برای
درخواست زناشویی آن زمان از شب را انتخاب کرده بوده؟
آن هم تنهایی؟


در ادامه ی داستان رستم مهره ی خویش را از بازو می گشاید و :


بـه بازوی رستـم یکی مـهره بود 
که آن مهره اندر جهان شـهره بود 

بدو داد و گفـتـش که این را بدار 
اگر دخـتر آرد ترا روزگار 

بـگیر و بـگیسوی او بر بدوز 
بـه نیک اخـتر وفال گیتی فروز 

ور ایدونـک آید زاخـتر پـسر 
بـبـندش بـبازو نـشان پدر 


پرسش اینجاست که چرا رستم مهره ی مشهور خویش را از
بازو باز کرده و به تهمینه داده که یا به بازوی
پور احتمالی ببندد یا به گیسوان دختر احتمالی؟
مگر رستم یا دختر شاه سمنگان افراد بی نام و نشانی
بودند که از ترس گم کردن همدیگر این مهره مشهور
را نشانه قرار دادند؟
آیا به این دلیل نبوده که پیوند رستم و تهمینه مخفیانه
بوده است و بازوبند برای مالکش در حکم اثبات فرزندی رستم
بوده است.بنا بر همان ابیاتی (که بنده آنها را جعلی
می دانم) که به ازدواج رستم و تهمینه در حضور همگان اشاره
کرده است دیگر نیازی به این مهره نبوده است!زیرا همگان
می دانستند که تهمینه با رستم پیوند زناشویی بسته است
و اگر فرزندی حاصل شود،فرزند رستم است!پس دیگر چه نیازی
به مهره ی فوق؟


در ادامه ی داستان پس از اینکه تهمینه ، رستم را از
خوان تن خویش بهرمند ساخت و نطفه ی سهراب بسته شد،
بامداد شاه سمنگان به پیش رستم دستان می رود و :

بر رسـتـم آمد گرانـمایه شاه 
بـپرسیدش از خواب و آرامـگاه 

در اینجا نیز پدر تهمینه هیچ اشاره ای به شب زفاف
رستم با دختر خویش نمی کند و تنها از آسایشگاه او پرسش
می کند!!!!!!!آیا اگر او از این هم آغوشی آگاهی داشت
اینگونه بی خیال بود؟!


در ادامه ی داستان سهراب به دنیا می آید
و به مادر خود اینچنین می گوید :

بر مادر آمد بـپرسید زوی 
بدو گفـت گسـتاخ بامن بـگوی 

که من چون زهمشیرگان برترم 
هـمی بـه آسمان اندر آید سرم 

زتـخـم کیم وز کدامین گهر 
چـه گویم چو پرسد کسی از پدر 

گراین پرسش از من بـماند نـهان 
نـمانـم ترا زنده اندر جـهان 


در اینجا سهراب هنوز نمی داند پدرش کیست!!؟؟؟
آیا این شگفت انگیز نیست؟
فرزندی که بر پایه همان چامه های جعلی،پدر و مادرش پیوندی
همراه با جشنی شکوهمند در حضور پیر و جوان داشتند چگونه از
نام پدر خویش آگاهی نداشته که با تهدید تلاش دارد مادر را به
سخن گفتن دربیاورد که نام پدرش را بگوید!
از این گفته ی سهراب نیز :

گراین پرسش از من بـماند نـهان
....

به روشنی پیداست که پدر سهراب را از او نهان کرده بودند
و سهراب خود از بر و بالای خویش و مقایسه خود با همشیرگانش
پی می برد که باید گوهرش از تخمه ی برجسته ای باشد!
و یا زمانی که می گوید :

چـه گویم چو پرسد کسی از پدر 

در اینجا نیز پیداست که دیگران نیز نام پدرش را نمی دانستند
وگرنه از او در این مورد پرسش نمی کردند.

آیا این دلیل روشنی نمی تواند باشد که پیوند رستم با تهمینه
پنهان بوده است؟
دلایل بالا بسیار روشن است!نمی دانم توانستم با این انشای نارسایم
مفهوم سخنم را برسانم یا خیر؟اگر پرسشی برای روشنگری بیشتر
باشد،در خدمتم!


به هر روی سرانجام افراسیاب دشمن دیرینه ی ایرانشهر به وسیله ی
جاسوسان پی به این راز می برد و تلاش می کند این پسر و پدر
را بیشتر و بیشتر به سوی این مبارزه که فاتحی نداشت بکشاند!
سهراب نیز در لشکر کشی به ایران نیز تا زمان جان دادن هرگز نامی
از پدرش رستم نمی برد(که اگر نام می برد این تراژدی رخ نمی داد)
آیا او می خواسته با سکوت خویش رازی فاش نشود؟رازی به مفهوم فرزند رستم بودن؟



دوستان گرامی که مهر ورزیدید و برایم پیام گذاشتند...من را ببخشید
که پاسخی ندادم...به زودی پاسخ می دهم!


پاینده ایران

سرنگون باد دین و دولت اشغالگر تازیان