پسر پارسی

من یک ملی گرا هستم که به مهر میهن قلم میزنم!

پسر پارسی

من یک ملی گرا هستم که به مهر میهن قلم میزنم!

خیام و نیچه

 

درودی آریاگونه به هم میهنان ایران دوستم ;
به آنان که ایران را برای ایرانی ، و نه برای
انیرانیان گرامی می دارند.
نوشتاری که در زیر برای شما می آورم ، سخنان
یکی از آزادمردان ایرانی به نام ابرمرد است.
با او در فاروم گفتمان آشنا شدم و تلاش کردم
پله به پله با او همراه باشم تا با خواندن
نوشتارهایش بیشتر از او یاد بگیرم و به راستی
که سخنانش تحولی بزرگ در من ایجاد کرد.ولی
سران فاروم فوق که ادعای آزادگی و فرهیختگیشان
ماتحت آسمان را پاره کرده،انتقادات او را
برنتابیدند و با نیرنگی پلید زمینه های اخراج
او را فراهم کردند و بنده را نیز به دلیل
هواداری از اندیشه های او ، با ادعایی واهی
از گفتمان راندند!چه باک که اخراج از فاروم
فوق به جرم هواداری از اندیشه های این مرد
برایم افتخار بزرگی است.
نوشتار زیر از ابرمرد در مورد پیوند خیام و
نیچه ، است که برای خودم (با توجه به اینکه
خیام را دوست دارم) بسیار جالب بود.
با اینکه روند وبلاگم اینگونه است که تنها
مکانی برای نوشته های خودم می باشد ولی با
دیدن نوشته ی پرمغز ابرمرد ، دریغم آمد
که آن را به خوانندگان گرامی وبلاگم پیشکش
نکنم :

--------------------------------------------------------
خیام و نیچه


نیچه و خیام در آزاد اندیشی و سنت شکنی و دین ستیزی ــ تا اندازه ای ــ
با هم پیوند دارند! اما باید دانست که راه این دو از هم جداست!
نیچه ، تنها خدایی را که می ستاید و از بزرگی اش بارها سخن می گوید ،
همانا « دیونوسوس » خدای شراب و شور مستی و باروری است!
پیروان دیونوسوس
در یونان ، رقص و موسیقی و میگساری و خوردن گوشت را راهی
برای یگانه شدن با او می دانستند و بر این باور بودند که دیونوسوس ،
هم از راه مستی و بیخودی می تواند الهام بخش انسان باشد و هم
از راه ادبیات و هنر! از همین روی ، دیونوسوس را پشتیبان هنر و
ادبیات می شماردند! دیونوسوس در فلسفه ی نیچه ، نماد شور
زندگی و آفرینندگی و آری گویی است! راستی که نیچه با چه
پاسداشتی از خدای شراب ، سخن می راند! در دیگر سوی ، خیام
را داریم که در ترانه هایش سراسر از شراب می سراید و به ما
می گوید که ورای مستی ، هیچ نمی شناسد! اما این مستی
را با آن مستی ،‌ پیوندی نیست! مستی خیام از مستی نیچه
جداست! شراب نیچه ، با همه ی تلخی و ناگواری اش ،
شیرین و گواراست و شراب خیام با همه ی شیرینی و
گوارایی اش ، تلخ است
و ناگوار! در این سخن باید درنگریست و ژرفنای نهفته اش
را کاوید! شراب نیچه برای کسی که توان نوشیدنش را
داشته باشد ، شرابی شورانگیز و شادی بخش و نیرو
افزاست! مستی شراب او ، ما را به فراسوی نیک و بد ،
رهنمون می شود و با جاودانگی ، پیوند می دهد! اما خیام چه؟!
او چه شرابی در پیاله ی ما می ریزد؟! خیام اگرچه ما را به خوش
بودن و شاد زیستن فرا می خواند ، اما شیرینی هر لذتی را در
کام ما تلخ می کند! او چنین می نمایاند که: « می خوردن و
شاد بودن آیین من است » اما به راستی ، چنین نیست!
شراب او تلخترین شرابهاست! شراب او درآمیخته با اندیشه ی
مرگ و نیستی ، و زهرآگین از هراس به پایان رسیدن و از
دست دادن است!او تلخی شراب را برخاسته از تلخی زندگانی
خویش می خواند! او به تلخی ، زندگی می کند و به زور شراب
می خواهد این زندگی تلخ را دمی فراموش کند:

می خور که چنین عمر که غم در پی اوست
آن بـه کـه بـه خـواب یـا بـه مـسـتـی گــذرد

از او رمقی به سعی ساقی مانده است! او بی باده
نمی تواند بار تن را بکشد! تن برای او باری گران است!
(بیاد بیاوریم که نیچه ، چه اندازه ، تن را دوست می دارد
و آن را چون گرانبهاترین چیز ،‌ ارج می نهد!)
خیام ، ما را با « می نوش » و « می خور » ی به میگساری
فرا می خواند و بی درنگ ، تلخترین و سیاهترین سخنان
را بر زبان می آورد:

می خور که به زیر گِل بسی خواهی خفت
بی مونس و بی رفیق و بی همدم و جفت

جز خیام چه کس را می شناسیم که با یادآوری چنین سرنوشت
تباه و شومی ، کسی را به شرابخواری و خوشگذرانی بخواند؟!!
کجا چنین جام شرابی در پیش شما خواهند گذاشت؟!!
چگونه می توان در گوش کسی گفت: « تو برای همیشه در
زیر گل خواهی ماند بی آنکه یار و همدمی در تنگنای گور
داشته باشی و دستت به جایی برسد! ای بیچاره هرگز امید مدار
که روزی از این زندان سیاه ، بر توانی خاست! با اینهمه ، بیا و
این پیاله ی شراب را بنوش و بکوش که این دم ، خوش باشی! »؟!!
خیام با ما چنین می کند! خیام کسی ست که با چنین سخنانِ
زندگی سوز و امید بر باد ده و انگیزه کُشی ، پیاله ای شراب
به دستمان می دهد! شرابی زهرآگین و هراس افزا!

 

می نوش به خرمی که این چرخ کبود
نـاگـاه تـو را چـو خـاک گـردانـد پسـت

می خور که فلک بهر هلاک من و تو
قـصـدی دارد بـه جـان پـاک من و تو

مـهـتـاب بـه نـور دامـن شـب بـشـکـافـت
می نوش ، دمی خوشتر ازین نتوان یافت
خـوش باش و بیاندیـش که مهتـاب بسی
انـدر سر گـور یک بـه یک خـواهــد تـافـت

چـون ابـر بـه نـوروز رخ لالـه بشـسـت
برخیز و به جـام بـاده کن عزم درست
کاین سبزه که امروز تماشاگه توست
فردا همه از خـاک تو بر خواهـد رست

 

از اینگونه فراخوانی های شگفت در ترانه های خیام ، بسیار
یافت می شود! در این چهارگان بنگرید:


زان پـیــش کـه نــام تــو ز عـــالــــم بـرود
می خور که چو می به دل رسد غـم برود
بـگـشــای سـر زلـــف بـتــی بـنـد ز بـنــد
زان پـیـش کـه بـنــد بـنــدت از هـم بــرود


در بیت نخست ، پس از آگاه کردن خواننده از سرنوشت شوم و
ناگزیرش ، به او سفارش می کند که می بنوشد تا مستی ،
اندوهش را بزداید! اگر از این پرسش بگذریم که کدام شراب و افیون
می تواند چنین اندیشه ی جانکاهی را از یاد ببرد و هراس مرگ
را فرو بنشاند ، می رسیم به بیت دوم و شکافتن آن! در این بیت ،
خواننده پس از پشت سر نهادن شکنجه ی میگساری با سخنان
مرگبار ، از سوی سراینده ، وا داشته می شود که به نوازش گیسوان
زیبارویی بنشیند و با سری گرم از شراب ، موهای معشوقه را
رشته رشته از هم بگشاید و در همان حال ، اندیشه کند که یکروز
بند بند پیکرش از هم خواهد گسست و هستی اش فرو پاشیده
خواهد شد! به راستی با در خیال آوردن چنین سرانجامی ، چگونه
می توان زیبارویی را به مهر نواخت و با او دست در آغوش شد؟!!
اگر ما لحظه ای از یاد زندگی بگسلیم و اندیشه ی خود را یکسره
به مرگ بسپاریم ، چگونه می توانیم در آن لحظه ، از زندگی لذت
ببریم؟!! چگونه می توانیم خود را نیست بیانگاریم و آنگه از هستی
خویش خشنود باشیم؟!! خیام اگر به راستی در شراب و یار ، لذتی
یافته بود ، همه ی لحظه های با شراب و یار بودن را بازگردنده و
جاودانه می خواست و اینگونه ، لحظه ی خود را جاودانگی می بخشید!
اگر لذتی تا بدین پایه سرشار و خواستنی در زندگی کسی باشد ، آن
کس هرگز نمی تواند نیستی و مرگ را در خیال بیاورد و لحظه ای
بدان بزرگی و شکوهمندی را گذرنده و پایان یافتنی بشمارد!
آن کس که به زندگی ،‌ آری گفته باشد ، با همین « آری گویی » ،
مرگ را واپس رانده است!
خیام به ما می گوید: « گر آمدنم به من بُدی ، نامدمی »! چنین کسی
چه بیگانه است با زندگی که اینگونه آرزو می کند! او همه ی لذتها
را از آن روی که روزی ،‌ مرگ در خواهد رسید ، بیهوده و پوچ می
انگارد و می سراید:

 

بـا یـار چـو آرمـیــده بـاشـی همـه عمـر
لـذات جـهـان چشیـده باشی همه عمر
هـم آخـر کــار ، رحـلـتـت خواهــد بــود
خوابی باشد که دیـده باشی همه عمر

 

این دیگر چگونه اندیشه ای ست ، من نمی دانم!!! من با چنین
اندیشه ای ، سخت بیگانه ام! من نمی دانم شاعر در اینجا چه می خواهد
بگوید که ارزش گفتن داشته باشد؟!! جاودانگی از دیدگاه سراینده ی
این چهارگان چیست؟!! اینکه زمانِ هماغوشی و میگساری ، چندان کشدار
شود که هرگز به پایان نرسد ــ گذشته از اینکه شدنی نیست و یاوه ای
بیش نمی تواند باشد ــ چگونه لذتی تواند بود؟!! آیا معنای
جاودانگی ، این است؟!! داستایوسکی از ما می پرسد: « آیا تنها یک
لحظه خوشبختی کامل ، برای یک عمر ، کافی نیست! ». و نیچه می گوید:

هرگز آیا به یک لذت ،‌ آری گفته اید؟ پس دوستان من ، به همه ی رنج ها
نیز آری گفته اید. چیزها همه به هم زنجیرند ، به یک رشته بسته اند ،
اسیر عشق هم اند.
اگر یک چیز را که یکبار آمده است دوباره خواسته باشید ، اگر گفته باشید:
ای مایه ی شادکامی من ، چه خوشایند منی ، دمی بمان! پس شما
همه چیز را بازگردنده خواسته اید!
همه چیز را از نو ، همه چیز را جاودانه ، همه چیز را بسته به یک
زنجیر ، به یک رشته ، اسیر عشق هم خواسته اید. آری ، شما جهان را
اینسان دوست داشته اید.
شما جاودانگان ، آن را جاودانه و همیشگی دوست داشته اید. و نیز
با رنج می گویید: گمشو ، ولی بازگرد! زیرا هر لذتی ، جاودانگی می خواهد.
والایی شگفت انگیز اندیشه ی نیچه را بنگرید! او تنها بخاطر آری گفتن به
یک لذت ، با بی پروایی ، همه ی رنجها را بازگردنده می خواهد! لذت او
چنان بزرگ است که همه ی سختیها را برای دیگربار پیوستن به آن
لذت ، می پذیرد! برای بازگشت یک لحظه ، همه ی بار هستی را
جاودانه بر دوش می گیرد! شگفتا که لذت او چه مایه سرشار و
بزرگ تواند بود که بر همه چیز سایه بگسترد و چیره بر هستی باشد!!!
خیام از رنج زندگی می گریزد و نیچه به پیشواز آن
می رود! نیچه ، به انسان ، عشق می ورزد و چشم به راه فردای
روشن اوست! او خدا را مرده می خواند تا انسان را بر تخت خدایی بنشاند!
او ابرانسان را نوید می دهد تا سرنوشتی چنین بزرگ را بنگارد! و
خیام چه می کند؟! خیام به من و شما می گوید:


آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟
آمـد مگسی پـدیـد و نـاپـیـدا شد


خیام ، انسان را خوار می دارد و این انسان خوار ، آشکار نیست که چرا باید
از زندگی کوتاه خود بنالد و یک جاودانگی پوچ و نابخردانه را آرزو کند؟!!
کسی که ناخواسته به دنیا آمده و اکنون می گوید که نمی خواستم بیایم ،‌
 برای چه در اینجا لنگر انداخته و نمی خواهد برود؟!! خیام با همان اندیشه ی
« کش آمدن زمان » و « بودن در مکان » ، به ارزیابی زندگی شاهان نامدار
ایران باستان می نشیند و آنهمه فر و شکوه را هیچ می انگارد!!! آیا فر و
شکوهی در کار نبوده است و این فر و شکوه ،‌ جاودانه نیست؟! آیا خودِ خیام
در همین ترانه ها با سخن گفتن از آن فر و شکوه ، به آن کسان ، جاودانگی
نبخشیده است؟! مگر مرگ چه می تواند بکند؟! انسان ،‌ زندگی را جاودانه
کرده است! چگونه می توان هر فر و شکوهی را به گناهِ گذشت زمان و
دیگرگونی مکان ، هیچ و پوچ شمرد و بدان پوزخند زد؟!!
اندیشه ی نیست انگارانه ی خیام را در ترانه هایش بنگرید:

 ما لـعـبـتـکـانـیـم و فـلـک لعبت بـاز
از روی حقیقتـی نـه از روی مجــاز
یک چنـد درین بسـاط بازی کردیـم
رفتیـم به صندوق عـدم یک یک باز

 

انسانی که نیچه به او چه امیدها دارد و او را سوار بر سرنوشت
می خواهد ، ببینید در سخن خیام به چه روزی افتاده است:
عروسک کوچک و بی اراده ای که بازیچه ی دستِ عروسک گردانِ
روزگار است و پس از به بازی گرفته شدن در یک زندگی کوتاه و
ننگین ، روانه ی صندوقچه ی نیستی می شود و به پایان می رسد!
اما نیچه ،‌ انسان را سرنوشت ساز می داند و می گوید:
گذشت آن زمانی که پیشامدها با من روبرو می توانستند شد. حال
بهر من چه روی تواند داد که هم اکنون از آن من نبوده باشد!
من هنوز هر پیشامدی را در دیگ خویش می پزم و چون نیک
پخته شد ،‌ همچون خوراکی بهر خویش ، او را خوشامد می گویم.
و به راستی ، ای بسا پیشامدها که سرورانه به سراغم آمده است
اما اراده ام سرورانه تر با او سخن گفته است و آنگاه او زاری کنان
زانو زده است.خیام چنین نمی اندیشد و انسان را بس کمتر از این
می داند! او می پرسد:
« از آمدن و رفتن ما سودی کو؟ » و می نالد:
« افسوس که بی فایده فرسوده شدیم! »
و از ناچیزی انسان می گوید: « بنگر ز جهان چه طرف بر بستم ، هیچ! »
و بر این باور است: « ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود! ».
جهانِ بی انسان ، برای نیچه ، هرگز اندیشیدنی و پذیرفتنی نیست!
و به راستی ، انسان چگونه می تواند به جهانی بیاندیشد که انسان
در آن نیست؟!!خیام به صحرای عدم می نگرد و ناآمدگان و رفتگان
را می بیند! آنک ، نیچه به فراسوی نیک و بد ، چشم دارد و انسانها
را می بیند که برای برکشیدن ابرانسان ، پلهایی شده اند و به بی
کرانه پیوسته اند! همه ، دست به دست هم داده اند تا چیزی را به
اوج برسانند!

-----------------------------------------

-----------------------------------------

نوشتار بالا بدون هیچ دگرگونی از سخنان
ابرمرد (abarmard_abarmard@yahoo.com) است.


 



تا چند زنم به روی دریاها خشت
بیزار شدم ز بت پرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود؟
که رفت به دوزخ و که آمد زبهشت


گویند کسان بهشت با حور خوش است
من می گویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بردار
که آواز دهل شنیدن از دور خوش است


خیام


با سپاس فراوان
پسر پارسی
آذین خرم دین

sarbaz_iran@yahoo.com